افراد بازنده نسبت به خود و دنیای اطراف خود احساس خوب وو مثبتی ندارند و با دنیا سر جنگ و ناسازگاری دارند. زندگی و کسب و کار را میدان جنگ و رقابت می پندارندو برای رسیدن به اهدافشششان بر حذف رقبایشان تمرکز می کنند. این ها کسسسانی هستند که در جاده موفقیت مانند یک شکارچی زندگی وحرکت می کنند،تمام لحظات زندگی خود را درر پی شکار هستند و باید شب هنگام دست پر با شکار به خانه برگردند. نگرش این افراد بر مبنای این است که هر جنبنده ای یا شکار است یا شکارچی. با شکارچی ها در تنش شکار هستند و با شکار هستند و با شکار در تعقیب و گریز . این دسته افراد هرگز با آرامش زندگی نمی کنند و اساسا معنی آرامش را درک نمی کنند.
همه چیز از دیدگاه آنان یا فرصت است یا تهدید. این افراد اگر هم موفق شوند، موفق های بدحال خواهند بود. بسیاری از این افراد به رغم اینکه در کسب و کارشان موفق هستند و یا پست مدیریتی خوب و بالایی دارند حالشان اصلا خوب نیست و مدام نگران وضعیت زندگی ، کسب و کار و پست و مقام شان هستند. دائم نگران واکنش های دیگران هستند و به خاطر ترس از جایگاه خود، دشمنی تراشی می کنند و باورشان بر این استوار است که در این دنیا به اندازه کافی برای همه فرصت نیست و برای اینکه سهم بیشتری برسد باید دیگران را از سر راه بردارند.
برخی دیگر از افراد بازنده خود را شایسته زندگی خوب نمی دانند و خودشان را قربانی می دانند و زیر بار ستم می روند .
همیشه داستان های بدبختی خود را یادآوری و به مردم بیان می کنند و شجاعت لازم برای پذیرفتن وضعیت فعلی خود ندارند.
آدم های با مدل ذهنی بازنده یا خودشان در حالل رنج بردن هستند و یا دیگران را می رنجانند. بازنده ها تخصص عجیبی درتلخ کردن زندگی به کام خود و دیگران هستند.
موفقیت هایی که این افراد کسب می کنند اصیل نیست چون خودشان حس خوبی به این موفقیت ها ندارند. این موفقیت ها بیشتر توهم موفقیت است. برخلاف مدل ذهنی بازنده، مدل ذهنی برنده موفقیت های بدست آمده را اصیل و حقیقی می شمارد.
داشتم کتاب Flow: Psychology of Optimal Experience رو میخوندم. یه جاییش میگفت گاهی پیش میاد که به تناقضات درونی میخوریم. یعنی نمیدونیم از بین گزینههایی که برای ادامهی زندگی داریم، کدومش رو میخوایم. البته ما که همیشه همه رو با هم میخوایم. ولی از طرفی هم میدونیم که همهچیز رو با هم خواستن»، به چیزی جز هیچی نداشتن» منتهی نمیشه.
کلی چیز هستش که بهش علاقه داریم اما بدیهیه که نمیتونیم به همشون رسیدگی کنیم. گاهی با هم در تناقضن، گاهی هم حتی اگر در تناقض مستقیم نباشن، ما وقت و انرژی کافی برای رسیدن به جفتشون رو نداریم.
اکثریت مردم در همین نقطه باقی میمونن. فقط میدونن که چیزهای زیادی میخوان از زندگی. ولی نمیتونن درک کنن که هر قدمی که به سمت یک هدف برمیدارن، اونها رو یک قدم از اهداف دیگهشون دور میکنه و اگر بخوان هر لحظه به سمت یک هدف حرکت کنن، چیزی جز درجا زدن ازشون باقی نمیمونه. یه زمانی یه دوستی داشتم که اونقدر حرف میزد که مهلت حرف زدن که بماند، گاها حتی مهلت گوش دادن هم به آدم نمیداد. همون دوست گرامی یه بار اومد گفت که من سکوت کردن و ساکت بودن رو خیلی دوست دارم.» من در حالی که داشتم شاخ در میاوردم گفتم ولی حتما حرف زدن رو خیلی بیشتر دوست داری» خودش هم موافق بود. اون موقع واسم عجیب بود این حرفش. اما الان میفهمم که مثل خیلی از ماها نمیتونسته علایقش رو اولویتبندی کنه.
این اولویتبندی یه درد بزرگی رو همراه خودش داره. هربار که بخوای یه علاقهات رو بیاری بالای لیست، باید» همهی علایق دیگهات رو یه ردیف پایینتر ببری و چه دردی بزرگتر از اینکه ببینی چیزهایی که یه زمانی از ته دلت دوسشون داشتی، دارن ازت دور و دورتر میشن. فکر کنم حس پیر شدن همینجاهاست که سر و کلهاش پیدا میشه. ولی خوب بزرگ شدن و پیر شدن، دو روی یه سکه هستن که نمیشه یکیش رو به تنهایی داشت. تازه این فقط درد درونی داستانه. که البته مهمتره اما برای کسی که برای اولین بار میخواد همچین کاری بکنه، ترس از دردهای بیرونی بیشتره.
دردهای بیرونی چی هستن؟ مثل اینکه خانواده اجازه میده من همچین کاری بکنم؟ اگه تلاش کنم و شکست بخورم چی؟ خوب همهی ما این روضهی معروف که به خودت جرئت بده و کاری که دوست داری بکن» رو به کرات شنیدیم. حقیقتا برای انگیزه داشتن هم خوبن. اما ممکنه خیلیها رو به امید پرواز بر فراز آسمانها، به قعر دره پرت کنه.
یادمه وقتی دانشجو بودم، (کارشناسی برق) یه جایی توی ذهنم، به این نتیجه رسیده بودم که این رشتهی کوفتی، اون چیزی که من میخواستم نیست. اما چندان جرئت بیانش رو نداشتم. همیشه خودم رو با یه سری توجیهات از قبیل اینکه بلاخره اگه برای این رشته کار پیدا نشه برای کی پیدا میشه» یا حداقل برند داره» و اینا سرپا نگه میداشتم و یه جورایی اشتباهم در انتخاب رشته رو قبول نمیکردم تا درد قبول اشتباه رو نچشم. هربار به این فکر میکردم که شاید توی اون یه هفتهای که بعد اعلام نتایج، برای انتخاب رشته وقت گذاشتم به نتیجهی اشتباهی رسیدم، درد بزرگی میوفتاد به جونم. انگار که تمام زندگیم از بنیان اشتباه بوده و دیگه راه بازگشتی نیست یا راهش خیلی سخته. فکر میکردم اگر برم یه گرایش خاص، حتما اوضاع بهتر میشه. اما نمیشد.
به ذهنم رسید که ارشد رو برم mba بخونم تا از این رشتهی مهندسی راحت بشم. اولینبار که توصیفات این رشته رو توی یکی از سایتها خوندم یه جایی ته دلم قنج رفت که انگار عشق واقعی و گمشدهام رو پیدا کردم. یه مدت هم رفتم از اینور و اونور، مطالب و درسای ابتداییش رو خوندم. یه مدت گذشت و شک کردم بهش. باز گزینههای جدید پیدا میشد (مثل گرایش مهندسی پزشکی، دیتا ساینس یا برنامهنویسی) و نمیدونستم الان باید به کدوم بیشتر اولویت بدم. از طرفی هم خانواده انتظار داشت که حداقل حداقل ارشد رشتهی خودم رو داشته باشم. این رو بذارید در کنار گزینهی همیشهرویمیز شریفیها: اپلای
میان پرده: یه صحنه رو از پیک نوروزی دوران دبستانم به یاد دارم که باید یه نقاشی میکشیدم و پدر پیشنهاد داد که خودم رو توی یه هواپیمای در حال پرواز تصویر کنم. نقاشیم که تموم شد پدر بالاش به انگلیسی نوشت که ایمان در حال پرواز برای تحصیل در Post Doc. در هاروارد» حالا شما تصور کنید حال پدر را در حالی که تا کارشناسی داشت به همهی آرزوهاش در مورد پسرش میرسید اما یهو این بچه میزنه به سرش و میخواد همه چیز رو بذاره کنار. اتمام میان پرده.
معمولا در این شرایط که گزینهها زیاد میشن و هرکدوم هم نقاط سیاه و سفید خودشون رو دارن، آدما فلج فکری میشن. اون لحظه اصلا نمیفهمن که فلج شدن اما اگه از دور بهشون نگاه کنی مشخصه که برای فرار از تصمیمگیری، محافظهکارانه ترین گزینه، یعنی گزینهای که کمک میکنه در آیندهای نزدیک هنوز همهی گزینههای قبلی حفظ بشن و از دست نرن رو انتخاب میکنن. معمولا هم این هستش که همون مسیر قبلی رو ادامه بدن. مثلا در مورد من برن ارشد برق بخونن تا حالا فوقش اگر دیدن به درد نمیخوره، هنوز راه غلط کردم» اش باز باشه. اما غلط کردن» اصلی خود همین گزینهست که در واقع هیچ انتخابی نیست. فقط فرار از زندگیه. تازه بماند که خیلیها برای باز نگه داشتن دستشون هر دو تا کنکور mba و رشتهی خودشون رو شرکت میکنن تا حتی تا روز آخر هم این دوراهی حفظ بشه و یه بادی بیاد و اونها رو به سمت یکی از این دو مسیر هل بده.
القصه. برگردیم به اونجایی که میگفتیم انگیزشیها برای شروع خوبن، اما ممکنه در نهایت سر از دره دربیارید. تازه اگر همهی انرژیتون رو بذارید برای این لحظهی سخت، و اگر اشتباه کنید، شاید دیگه هیچوقت نتونید جرئت کنید کارتون رو تکرار کنید و یک عمر به یه زندگی محافظهکارانه رو بیارید. این مثال میتونست برای من، انصراف از تحصیل در سال سوم دانشگاه باشه. شاید اگر این کار رو میکردم، موفقتر بودم، شاید هم نبودم. اما هرچیزی بود ریسک بزرگی بود و من ابزار لازم رو برای مدیریت ریسکش نداشتم. شاید یه نفر دیگه با یه شرایط دیگه، مشکلی با تبعاتش نداشته باشه اما برای من ریسک بزرگی بود. اما از کجا معلوم که این مسیر محافظه کارانه رو تا ابد ادامه ندم؟ مگه نمیگن اگر الان شروع نکنی دیگه هیچوقت شروع نمیکنی؟ مگه غیر از اینه که ما فقط یک الان» داریم؟ این ترس همیشه در من وجود داشت که اگر الان جرئت نکنم برای انجام کاری، دیگه هیچوقت هم بهتر از الان نخواهم بود. واقعیتش هم همینه. اگر شما همین الان کاری برای زندگیتون نکنید و بندازین برای فردا، هیچوقت کاری نخواهید کرد. مثل زمانی که توی دبیرستان میگفتیم از این شنبه شروع میکنم به درس خوندن اما اون شنبه هیچوقت نیومد.
چیکار میتونستم بکنم که بعدا دوباره فلج فکری نشم؟ چطور میتونستم مطمئن بشم که بعدا نمیشم همون کسی که ازش میترسیدم؟ یه بچه که هرچی خانواده بهش گفتن انجام داده و هیچ اختیاری از خودش نداشته و در منتهی الیه طیف محافظه کاری داره با حداقلها زندگی میکنه.
اینجا بود که کله شق بودنم به کارم اومد. یه سری مسیرهایی که مطمئن بودم نمیخوام در ادامه انتخاب کنمش رو تا حد ممکن بستم. چطور؟ تافل و gre نخوندم تا مسیر اپلای کردن برام باز نمونه و هرروز ازش دورتر بشم. کنکور ارشد ثبت نام نکردم تا نه برق بخونم و نه mba. میتونستم یه ثبت نام خشک و خالی بکنم و اسمشم بذارم محض احتیاط» اما نکردم چون وقتی ثبت نام کردی حداقل یه هفته باید بخونی. اگه بخونی یه رشته حداقلی قبول میشی یا یه نمره حداقلی میاری. اگه یه رشتهی حاضر و اماده داشته باشی سخته که نری. من شک داشتم بتونم بعدا اونقدر جرئت به خرج بدم و اصلا نمیخواستم انتخابم رو postpone کنم. پس این سختی رو در همون نطفه خفه کردم. چطوری؟ ثبت نام ارشد و تافل گذشت و اصلا به روی مبارک نیاوردم و بقیه مسیر خیلی راحتتر بود. من گزینهای جز راههایی که دوست داشتم، نداشتم. (که همون دیتاساینس و برنامهنویسی بودن.) پس باید همهی تلاشم رو روی همین موارد متمرکز میکردم که کردم و نتیجهاش خیلی قشنگتر از چیزی شد که فکرشو میکردم.
یه دوستم تعریف میکرد که یکی از متدهایی که برای درست کردن یه entity هوشمند
وجود داره اینه که یه سیستمی بسازیم که انتخابهایی انجام بده که دستش برای انتخابهای
بعدی رو بازتر کنه. یعنی تا بتونه کاری کنه که گزینههای روی میزش زیاد بشن. اون
میخواست همین روش رو برای زندگی خودش ادامه بده. یعنی انتخابهایی انجام بده که
اون دکمهی غلط کردم»اش همیشه روشن باشه. اما من موافقش نبودم و هنوزم نیستم.
برای یه سیستم کامپیوتری، فرق چندانی نداره صدتا گزینه پیش روش داشته باشه یا
دوتا. کامپیوتر بایاس احساسی ما رو نداره. به انتخابهای قبلیش دل نمیبنده. وقتی
میخواد مسیرش رو عوض کنه درد نمیکشه. ولی ما آدمها خیلی محدودیتهای زیادی در
تصمیم گیری داریم. احتمالا قضیهی Paradox of Choice و داستان فروش بیشتر مربا در تنوع
کمتر
ایمان نظری
https://ishto.ir/smart-choice-killing/
افراد بازنده نسبت به خود و دنیای اطراف خوداحساس خوب و مثبتی ندارند و با دنیا سر جنگ و ناسازگاری دارند. زندگی و کسب و کار را میدان جنگ و رقابت می پندارندو برای رسیدن به اهدافشان بر حذف رقبایشان تمرکزمی کنند. این ها کسانی هستند که در جاده موفقیت مانند یک شکارچی زندگی و حرکت می کنند،تمام لحظات زندگی خود را در پی شکار هستند و باید شب هنگام دست پر با شکار به خانه برگردند. نگرش این افراد بر مبنای این است که هر جنبنده ای یا شکار است یا شکارچی. این دسته افراد هرگز با آرامش زندگی نمی کنند و اساسا معنی آرامش را درک نمی کنند. همه چیز از دیدگاه آنان یا فرصت است یا تهدید. این افراد اگر هم موفق شوند، موفق های بدحال خواهند بود. بسیاری از این افراد به رغم اینکه در کسب و کارشان موفق هستند و یا پست مدیریتی خوب و بالایی دارند حالشان اصلا خوب نیست و مدام نگران وضعیت زندگی ، کسب و کار و پست و مقام شان هستند. دائم نگران واکنش های دیگران هستند و به خاطر ترس از جایگاه خود، دشمنی تراشی می کنند و باورشان بر این استوار است که در این دنیا به اندازه کافی برای همه فرصت نیست و برای اینکه سهم بیشتری برسد باید دیگران را از سر راه بردارند. برخی دیگر از افراد بازنده خود را شایسته زندگی خوب نمی دانند و خودشان را قربانی می دانند و زیر بار ستم می روند . همیشه داستان های بدبختی خود را یادآوری و به مردم بیان می کنند و شجاعت لازم برای پذیرفتن وضعیت فعلی خود ندارند. آدم های با مدل ذهنی بازنده یا خودشان در حال رنج بردن هستند و یا دیگران را می رنجانند. بازنده ها تخصص عجیبی درتلخ کردن زندگی به کام خود و دیگران هستند. موفقیت هایی که این افراد کسب می کنند اصیل نیست چون خودشان حس خوبی به این موفقیت ها ندارند. این موفقیت ها بیشتر توهم موفقیت است. برخلاف مدل ذهنی بازنده، مدل ذهنی برنده موفقیت های بدست آمده را اصیل و حقیقی می شمارد.
نوشته ی مورد علاقه من در متمم.
یاداشت هایی از بهمن فرسی
تینا سیلیگ
، پروفسور دپارتمان علوم مدیریت و مهندسی دانشگاه استنفورد است. او در حوزه نوآوری، خلاقیت و کارآفرینی تدریس میکند. ۱۷ کتاب نوشته، به کمپانیهای زیادی مشاوره مدیریتی داده و بنیانگذار BookBrowser است. کاش وقتی بیست ساله بودم میدانستم یکی از کتابهای اوست که در بیستتاسی بارها از آن صحبت کردهایم.یکی از مقالات او دربارهتمام چیزهایی که آرزو داشت در چهل سالگی بداند و به کار گیرد، در ادامه از زبان خود او آمده
است که اگر چه برای دوران چهل سالگیاش نوشته، اما خواندنش برای ما بیستتاسی
سالهها هم درسهای زیادی دارد:فصل
فراغت از تحصیل است و دنیا پر از توصیههایی برای کسانی که تازه شروع به کار کردهاند.
اما گذارهای زیادی در زندگیهایمان وجود دارد، که فقط مرحلهی تمام
شدن تحصیلات نیست. ما چندین بار در زندگی،خودمان را بازسازی میکنیم.همانطور که بسیاری از مردم به چیزهایی که دوست داشتند در بیست
سالگی بدانند فکر میکنند، من هم به چیزهایی که دوست داشتم در چهل سالگی بدانم فکر
میکنم.چهل
سالگی، زمان جالبی در زندگی من بود؛ زمانی که میتوانستم از بعضی راهنماییها
استفاده کنم. با اینکه موفقیتهایی را پشت سر گذاشته بودم، حرفهای بودنم را از
دست دادم. بسیار تلاش کردم، حرفهام را هر دوسال تغییر دادم و هنوز چیزی پیدا
نکردهام که به دنبال آن هستم.پسری ۹
ساله دارم و میدانم که چطور میان حرفه و هدفها و تعهدات شخصیام تعادل ایجاد
کنم. تلاش زیادی کردم تا بفهمم میخواهم چه کسی باشم و این راه را چگونه باید طی
کنم.بیست سال
بعد در آستانه ۶۰ سالگی، نظرات و بازتابهای اولیه من در رابطه با ساخت شغلم در
چهل سالگی را در ادامه میخوانید:
به نظر من برای اینکه تشخیص بدیم که آیا هدفی که انتخاب کردیم درسته و یا نه، اینکه آیا داریم درِ درست می کوبیم یا نه، اینکه اصلا تو مسیر درست قرار داریم یا نه و یافتن هزاران سوال از این جنس، شاید بهتر باشه یه ذره خودمون بریم کنار و اجازه بدیم خدا، هستی، نیروی کیهانی یا هر چیزی که میشه اسمشو گذاشت بهمون نشان بده که درست حرکت می کنیم یا نه. ما انسانیم و محدود. تو مقیاس جغرافیا و تاریخ و زمان که در نظر بگیریم واقعا نا چیزیم. خیلی وقتا نمی تونیم بفهمیم چی به صلاحمونه و چی نیست. هدف هایی انتخاب می کنیم و کلی برای رسیدن بهش تلاش می کنیم وقتی بهش می رسیم می بینیم نه اون چیزی نبوده که می خواستیم. نتیجش میشه به قول شما دکتر ها و مهندس هایی که …
این شعر مولانا رو من خیلی دوست دارم:
آب، کم جو تشنگی آور به دست…تا بجوشد آبت از بالا و پست
در طلب زن دایما تو هر دو دست … که طلب در راه نیکو رهبر است
لینک : هنر_متوقف_نشدن
روزنوشته های مورد علاقه من در دانشگاه متمم محدرضا شعبانعلی
داشتم کتاب Flow: Psychology of Optimal Experience رو میخوندم. یه جاییش میگفت گاهی پیش میاد که به تناقضات درونی میخوریم. یعنی نمیدونیم از بین گزینههایی که برای ادامهی زندگی داریم، کدومش رو میخوایم. البته ما که همیشه همه رو با هم میخوایم. ولی از طرفی هم میدونیم که همهچیز رو با هم خواستن»، به چیزی جز هیچی نداشتن» منتهی نمیشه.
کلی چیز هستش که بهش علاقه داریم اما بدیهیه که نمیتونیم به همشون رسیدگی کنیم. گاهی با هم در تناقضن، گاهی هم حتی اگر در تناقض مستقیم نباشن، ما وقت و انرژی کافی برای رسیدن به جفتشون رو نداریم.
اکثریت مردم در همین نقطه باقی میمونن. فقط میدونن که چیزهای زیادی میخوان از زندگی. ولی نمیتونن درک کنن که هر قدمی که به سمت یک هدف برمیدارن، اونها رو یک قدم از اهداف دیگهشون دور میکنه و اگر بخوان هر لحظه به سمت یک هدف حرکت کنن، چیزی جز درجا زدن ازشون باقی نمیمونه. یه زمانی یه دوستی داشتم که اونقدر حرف میزد که مهلت حرف زدن که بماند، گاها حتی مهلت گوش دادن هم به آدم نمیداد. همون دوست گرامی یه بار اومد گفت که من سکوت کردن و ساکت بودن رو خیلی دوست دارم.» من در حالی که داشتم شاخ در میاوردم گفتم ولی حتما حرف زدن رو خیلی بیشتر دوست داری» خودش هم موافق بود. اون موقع واسم عجیب بود این حرفش. اما الان میفهمم که مثل خیلی از ماها نمیتونسته علایقش رو اولویتبندی کنه.
این اولویتبندی یه درد بزرگی رو همراه خودش داره. هربار که بخوای یه علاقهات رو بیاری بالای لیست، باید» همهی علایق دیگهات رو یه ردیف پایینتر ببری و چه دردی بزرگتر از اینکه ببینی چیزهایی که یه زمانی از ته دلت دوسشون داشتی، دارن ازت دور و دورتر میشن. فکر کنم حس پیر شدن همینجاهاست که سر و کلهاش پیدا میشه. ولی خوب بزرگ شدن و پیر شدن، دو روی یه سکه هستن که نمیشه یکیش رو به تنهایی داشت. تازه این فقط درد درونی داستانه. که البته مهمتره اما برای کسی که برای اولین بار میخواد همچین کاری بکنه، ترس از دردهای بیرونی بیشتره.
دردهای بیرونی چی هستن؟ مثل اینکه خانواده اجازه میده من همچین کاری بکنم؟ اگه تلاش کنم و شکست بخورم چی؟ خوب همهی ما این روضهی معروف که به خودت جرئت بده و کاری که دوست داری بکن» رو به کرات شنیدیم. حقیقتا برای انگیزه داشتن هم خوبن. اما ممکنه خیلیها رو به امید پرواز بر فراز آسمانها، به قعر دره پرت کنه.
یادمه وقتی دانشجو بودم، (کارشناسی برق) یه جایی توی ذهنم، به این نتیجه رسیده بودم که این رشتهی کوفتی، اون چیزی که من میخواستم نیست. اما چندان جرئت بیانش رو نداشتم. همیشه خودم رو با یه سری توجیهات از قبیل اینکه بلاخره اگه برای این رشته کار پیدا نشه برای کی پیدا میشه» یا حداقل برند داره» و اینا سرپا نگه میداشتم و یه جورایی اشتباهم در انتخاب رشته رو قبول نمیکردم تا درد قبول اشتباه رو نچشم. هربار به این فکر میکردم که شاید توی اون یه هفتهای که بعد اعلام نتایج، برای انتخاب رشته وقت گذاشتم به نتیجهی اشتباهی رسیدم، درد بزرگی میوفتاد به جونم. انگار که تمام زندگیم از بنیان اشتباه بوده و دیگه راه بازگشتی نیست یا راهش خیلی سخته. فکر میکردم اگر برم یه گرایش خاص، حتما اوضاع بهتر میشه. اما نمیشد.
به ذهنم رسید که ارشد رو برم mba بخونم تا از این رشتهی مهندسی راحت بشم. اولینبار که توصیفات این رشته رو توی یکی از سایتها خوندم یه جایی ته دلم قنج رفت که انگار عشق واقعی و گمشدهام رو پیدا کردم. یه مدت هم رفتم از اینور و اونور، مطالب و درسای ابتداییش رو خوندم. یه مدت گذشت و شک کردم بهش. باز گزینههای جدید پیدا میشد (مثل گرایش مهندسی پزشکی، دیتا ساینس یا برنامهنویسی) و نمیدونستم الان باید به کدوم بیشتر اولویت بدم. از طرفی هم خانواده انتظار داشت که حداقل حداقل ارشد رشتهی خودم رو داشته باشم. این رو بذارید در کنار گزینهی همیشهرویمیز شریفیها: اپلای
میان پرده: یه صحنه رو از پیک نوروزی دوران دبستانم به یاد دارم که باید یه نقاشی میکشیدم و پدر پیشنهاد داد که خودم رو توی یه هواپیمای در حال پرواز تصویر کنم. نقاشیم که تموم شد پدر بالاش به انگلیسی نوشت که ایمان در حال پرواز برای تحصیل در Post Doc. در هاروارد» حالا شما تصور کنید حال پدر را در حالی که تا کارشناسی داشت به همهی آرزوهاش در مورد پسرش میرسید اما یهو این بچه میزنه به سرش و میخواد همه چیز رو بذاره کنار. اتمام میان پرده.
معمولا در این شرایط که گزینهها زیاد میشن و هرکدوم هم نقاط سیاه و سفید خودشون رو دارن، آدما فلج فکری میشن. اون لحظه اصلا نمیفهمن که فلج شدن اما اگه از دور بهشون نگاه کنی مشخصه که برای فرار از تصمیمگیری، محافظهکارانه ترین گزینه، یعنی گزینهای که کمک میکنه در آیندهای نزدیک هنوز همهی گزینههای قبلی حفظ بشن و از دست نرن رو انتخاب میکنن. معمولا هم این هستش که همون مسیر قبلی رو ادامه بدن. مثلا در مورد من برن ارشد برق بخونن تا حالا فوقش اگر دیدن به درد نمیخوره، هنوز راه غلط کردم» اش باز باشه. اما غلط کردن» اصلی خود همین گزینهست که در واقع هیچ انتخابی نیست. فقط فرار از زندگیه. تازه بماند که خیلیها برای باز نگه داشتن دستشون هر دو تا کنکور mba و رشتهی خودشون رو شرکت میکنن تا حتی تا روز آخر هم این دوراهی حفظ بشه و یه بادی بیاد و اونها رو به سمت یکی از این دو مسیر هل بده.
القصه. برگردیم به اونجایی که میگفتیم انگیزشیها برای شروع خوبن، اما ممکنه در نهایت سر از دره دربیارید. تازه اگر همهی انرژیتون رو بذارید برای این لحظهی سخت، و اگر اشتباه کنید، شاید دیگه هیچوقت نتونید جرئت کنید کارتون رو تکرار کنید و یک عمر به یه زندگی محافظهکارانه رو بیارید. این مثال میتونست برای من، انصراف از تحصیل در سال سوم دانشگاه باشه. شاید اگر این کار رو میکردم، موفقتر بودم، شاید هم نبودم. اما هرچیزی بود ریسک بزرگی بود و من ابزار لازم رو برای مدیریت ریسکش نداشتم. شاید یه نفر دیگه با یه شرایط دیگه، مشکلی با تبعاتش نداشته باشه اما برای من ریسک بزرگی بود. اما از کجا معلوم که این مسیر محافظه کارانه رو تا ابد ادامه ندم؟ مگه نمیگن اگر الان شروع نکنی دیگه هیچوقت شروع نمیکنی؟ مگه غیر از اینه که ما فقط یک الان» داریم؟ این ترس همیشه در من وجود داشت که اگر الان جرئت نکنم برای انجام کاری، دیگه هیچوقت هم بهتر از الان نخواهم بود. واقعیتش هم همینه. اگر شما همین الان کاری برای زندگیتون نکنید و بندازین برای فردا، هیچوقت کاری نخواهید کرد. مثل زمانی که توی دبیرستان میگفتیم از این شنبه شروع میکنم به درس خوندن اما اون شنبه هیچوقت نیومد.
چیکار میتونستم بکنم که بعدا دوباره فلج فکری نشم؟ چطور میتونستم مطمئن بشم که بعدا نمیشم همون کسی که ازش میترسیدم؟ یه بچه که هرچی خانواده بهش گفتن انجام داده و هیچ اختیاری از خودش نداشته و در منتهی الیه طیف محافظه کاری داره با حداقلها زندگی میکنه.
اینجا بود که کله شق بودنم به کارم اومد. یه سری مسیرهایی که مطمئن بودم نمیخوام در ادامه انتخاب کنمش رو تا حد ممکن بستم. چطور؟ تافل و gre نخوندم تا مسیر اپلای کردن برام باز نمونه و هرروز ازش دورتر بشم. کنکور ارشد ثبت نام نکردم تا نه برق بخونم و نه mba. میتونستم یه ثبت نام خشک و خالی بکنم و اسمشم بذارم محض احتیاط» اما نکردم چون وقتی ثبت نام کردی حداقل یه هفته باید بخونی. اگه بخونی یه رشته حداقلی قبول میشی یا یه نمره حداقلی میاری. اگه یه رشتهی حاضر و اماده داشته باشی سخته که نری. من شک داشتم بتونم بعدا اونقدر جرئت به خرج بدم و اصلا نمیخواستم انتخابم رو postpone کنم. پس این سختی رو در همون نطفه خفه کردم. چطوری؟ ثبت نام ارشد و تافل گذشت و اصلا به روی مبارک نیاوردم و بقیه مسیر خیلی راحتتر بود. من گزینهای جز راههایی که دوست داشتم، نداشتم. (که همون دیتاساینس و برنامهنویسی بودن.) پس باید همهی تلاشم رو روی همین موارد متمرکز میکردم که کردم و نتیجهاش خیلی قشنگتر از چیزی شد که فکرشو میکردم.
یه دوستم تعریف میکرد که یکی از متدهایی که برای درست کردن یه entity هوشمند
وجود داره اینه که یه سیستمی بسازیم که انتخابهایی انجام بده که دستش برای انتخابهای
بعدی رو بازتر کنه. یعنی تا بتونه کاری کنه که گزینههای روی میزش زیاد بشن. اون
میخواست همین روش رو برای زندگی خودش ادامه بده. یعنی انتخابهایی انجام بده که
اون دکمهی غلط کردم»اش همیشه روشن باشه. اما من موافقش نبودم و هنوزم نیستم.
برای یه سیستم کامپیوتری، فرق چندانی نداره صدتا گزینه پیش روش داشته باشه یا
دوتا. کامپیوتر بایاس احساسی ما رو نداره. به انتخابهای قبلیش دل نمیبنده. وقتی
میخواد مسیرش رو عوض کنه درد نمیکشه. ولی ما آدمها خیلی محدودیتهای زیادی در
تصمیم گیری داریم. احتمالا قضیهی Paradox of Choice و داستان فروش بیشتر مربا در تنوع
کمتر
ایمان نظری
https://ishto.ir/smart-choice-killing/
افراد بازنده نسبت به خود و دنیای اطراف خوداحساس خوب و مثبتی ندارند و با دنیا سر جنگ و ناسازگاری دارند. زندگی و کسب و کار را میدان جنگ و رقابت می پندارندو برای رسیدن به اهدافشان بر حذف رقبایشان تمرکزمی کنند. این ها کسانی هستند که در جاده موفقیت مانند یک شکارچی زندگی و حرکت می کنند،تمام لحظات زندگی خود را در پی شکار هستند و باید شب هنگام دست پر با شکار به خانه برگردند. نگرش این افراد بر مبنای این است که هر جنبنده ای یا شکار است یا شکارچی. این دسته افراد هرگز با آرامش زندگی نمی کنند و اساسا معنی آرامش را درک نمی کنند. همه چیز از دیدگاه آنان یا فرصت است یا تهدید. این افراد اگر هم موفق شوند، موفق های بدحال خواهند بود. بسیاری از این افراد به رغم اینکه در کسب و کارشان موفق هستند و یا پست مدیریتی خوب و بالایی دارند حالشان اصلا خوب نیست و مدام نگران وضعیت زندگی ، کسب و کار و پست و مقام شان هستند. دائم نگران واکنش های دیگران هستند و به خاطر ترس از جایگاه خود، دشمنی تراشی می کنند و باورشان بر این استوار است که در این دنیا به اندازه کافی برای همه فرصت نیست و برای اینکه سهم بیشتری برسد باید دیگران را از سر راه بردارند. برخی دیگر از افراد بازنده خود را شایسته زندگی خوب نمی دانند و خودشان را قربانی می دانند و زیر بار ستم می روند . همیشه داستان های بدبختی خود را یادآوری و به مردم بیان می کنند و شجاعت لازم برای پذیرفتن وضعیت فعلی خود ندارند. آدم های با مدل ذهنی بازنده یا خودشان در حال رنج بردن هستند و یا دیگران را می رنجانند. بازنده ها تخصص عجیبی درتلخ کردن زندگی به کام خود و دیگران هستند. موفقیت هایی که این افراد کسب می کنند اصیل نیست چون خودشان حس خوبی به این موفقیت ها ندارند. این موفقیت ها بیشتر توهم موفقیت است. برخلاف مدل ذهنی بازنده، مدل ذهنی برنده موفقیت های بدست آمده را اصیل و حقیقی می شمارد.
نوشته ی مورد علاقه من در متمم.
دوستت دارمها را نگه میداری برای روز مبادا،غریب است دوست داشتن.
دلم تنگ شدهها را، عاشقتمها را…
این جملهها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمیکنی!
باید آدمش پیدا شود!
باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!
سِنت که بالا میرود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکردهای و روی هم تلنبار شدهاند!
فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمیتوانی با خودت بِکشیاش…
شروع میکنی به خرج کردنشان!
توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی
توی رقص اگر پابهپایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند
توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد
در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خندهات انداخت و اگر منظرههای قشنگ را نشانت داد
برای یکی ، یک دوستت دارم خرج میکنی برا ی یکی ، یک دلم برایت تنگ میشود خرج میکنی! یک چقدر زیبایی، یک با من میمانی؟
بعد میبینی آدمها فاصله میگیرند متهمت میکنند به هیزی به مخزدن به اعتماد آدمها!
سواستفاده کردن به پیری و معرکهگیری
اما بگذار به سن تو برسند!
بگذار صندوقچهشان لبریز شود آنوقت حال امروز تو را میفهمند بدون اینکه تو را به یاد بیاورند
و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن.
وقتی میدانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد …
و نفسها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛
به بازیش میگیریم هر چه او عاشقتر، ما سرخوشتر، هر چه او دل نازکتر، ما بی رحم تر.
تقصیر از ما نیست؛
تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شدهاند
دکتر شریعتی
دوران کودکی ما پر خاطره های رنگی و پر بازی و شادی بود
یکی از عادت های بچگیم این بود تو خونه پشتی داشتیم که من باهاش خونه درست می کردم و می رفتم داخلش .
بچه که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم اما الان که بزرگیم چه دلتنگیم کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود کاش همون کودکیبودیم که حرفهایش را از نگاهش می توان خواند، کاش برای حرف زدن نیازی به صحبت کردن نداشتیم کاش برای حرف زدن فقطنگاه کافی بود کاش قلبها در چهره بود اما الان اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمە و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم دنیا را ببین…بچه که بودیم از آسمان باران می آمد بزرگ شده ایم از چشامون می آید! بچه که بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن بزرگ شدیم هیچکی نمیبینهبچه که بودیم تو جمع گریه می کردیم بزرگ که شدیم تو خلوت بچه که بودیم راحت دلمون نمی شکست بزرگ که شدیم خیلی آسون دلمون می شکنهبچه که بودیم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریمبچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه کاش هنوزم همه رو به اندازه همون بچگی ۱۰ تا دوست داشتیمبچه که بودیم اگه با کسی دعوا میکردیم ۱ ساعت بعد از یادمون میرفت بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم بزرگ که شدیم حتی ۱۰۰ تا کلاف نخم سرگرممون نمیکنهبچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریمبچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردیم بزرگ که شدیم همش تو خیالمون بر میگردیم به بچگیبچه که بودیم درد دل ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند ،بزرگ که شدیم درد دل را به صد زبان به کسی می گیم… هیچ کس نمی فهمد .بچه که بودیم دوستیامون تا” نداشت بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره، بچه که بودیم بچه بودیم بزرگ که شدیم ،بزرگ که نشدیم هیچ؛ دیگه همون بچه هم نیستیم.
آموزش مهارت خلاقیت
هروز ورودی شهر که می رسم از سرویس پیاده می شم و بقیه راه پیاده به مسیر خابگاه ادامه می دم
معمولا کارم همیشه همینه ساعت کاریمون از هفت صبح تا 7 شبه! دوزاده ساعت در طول روز کار می کنیم! اکثر شرکتها ساعت کاریشون همینه پتروشیمی ها ، پالایشگاه ها و غیره .
قبلا ساحل دریای اینجا به این قشنگی که الان هست نبود بی روح بود،خیلی اونقدری که هوس پیاده روی و کنار دریا اومدن نبود .
الان ساحلش خوبه، قشنگه ، دو روز آخر هفته معمولا شلوغ می شه.
فکر نمی کردم عکس ها رو بزارم تو وبلاگم وگرنه حداقا بهتر عکس می گرفتم ببخشید دیگه.
اینم پارک مروارید بهش می گن یه رستوران روبه رو همین پارک هست به اسم بوف (پارک ساحلی مروارید روبه روی رستوران بوف)
من کلا فوبیا دارم اصلا نمی تونم سوار این کشتیا ( می دونم اینا بهش می گن قایق موتوری که معمولا باهاش می رن ماهیگیری ) بشم و برم وسط آب خوشبحالشون چه کیفی می کنن
اون ساختمون بلنده رو می بینید خوابگاه ما دقیقا کنار همینه .
از سال ۸۰ که مدرک لیسانسم را با معدلی بالا، از دانشگاه صنعتی شریف گرفتم تا سال ۱۳۸۴ باید دائماً جواب دوستانم را میدادم که چرا فوق لیسانس نمیگیری. دو باری هم کنکور شرکت کردم و با رتبه خوب در دانشگاه خودم قبول شدم اما نرفتم. سال ۸۶ که کارشناسی ارشد مدیریت را از دانشگاه شریف گرفتم (با رتبه و معدل بالا) باز تا امروز، دوستان زیادی می پرسند که چرا ادامه تحصیل نمیدهی و دکترا نمیگیری…
پراکنده در جاهای مختلف جواب داده ام. اما گفتم یک پاسخ تفصیلی اینجا بنویسم…
مقدمه اول:
یک واقعیت وجود دارد. نباید نظام آموزشی، به مسیر رشد و پرورش ما جهت بدهد، این ما هستیم که مسیر رشد خود را انتخاب و ترسیم میکنیم.
شاید سالها بعد، علاوه بر دکترا و پست دکترا، پست پست دکترا، پست پست پست دکترا و … هم در دانشگاه ها شکل گرفت. یعنی ما دیگر باید زندگی خود را تعطیل کنیم و تا دم مرگ به در دانشگاهها دخیل ببندیم؟
هر درجه تحصیلی معنا و مفهوم و کارکردی دارد.
اجازه بدهید که اول در مورد کارشناسی بگوییم.
خود کارشناسی یکی از ترجمه های غلط و طنز آمیز است. کارشناس کسی است که سالها تخصص و تجربه دارد. ما هر کسی که چهار سال در دانشگاه میچرخد و غذای ارزان میخورد و روی صندلی های سفت دانشگاه، مینشیند و اس ام اس بازی میکند و با تقلب در پایان ترم نمره ای می آورد، کارشناس مینامیم!
لیسانس واژه متفاوتی است. لیسانس یعنی مجوز. چیزی مثل جواز کسب!
من وقتی لیسانس مهندسی مکانیک گرفتم، یعنی میتوانم و مجازم با این دانش، امرار معاش کرده و حق دارم در مورد آن حوزه، تا حد دانشم اظهار نظر کنم.
من باید چند سال در آن حوزه کار کنم تا به یک کارشناس» به معنای واقعی کلمه تبدیل شوم.
به همین دلیل، در عمده کشورهای دنیا، مردم رشته لیسانس خود را با نگرشی به بازار کار و نیازهای روز جامعه، انتخاب می کنند.
فوق لیسانس یا کارشناسی ارشد، برای کسانی است که میخواهند در یک حوزه خاص عمیقتر شوند. عموماً وقتی معنی پیدا میکند که کسی لیسانس خوانده و مدتی در آن حوزه کار کرده و سپس تصمیم میگیرد به دانش خودش در آن حوزه عمق دهد.
مثلاً من مکانیک خوانده ام، سالها در صنعت کار میکنم، میبینم حوزه کنترل و اتوماسیون حوزه جذابی است که دانش من در آن محدود است. به دانشگاه برمیگردم تا دانش خودم را در آن حوزه خاص ارتقاء دهم. طبیعی است کسی میتواند این مقطع را به پایان ببرد که معلومات خود را در حوزه ای با رعایت روش شناسی علمی، به نتایجی کاربردی تبدیل کرده و گزارشی از این فعالیت (تحت عنوان تز یا مقاله) ارائه نماید
دکترا برای کسانی است که رسالت خود را تولید علم و پیشبرد مرز دانش جهان در یک حوزه تخصصی می دانند.
مقدمه دوم:
اما در ایران تعریف متفاوتی در ذهن مردم است. همه فکر میکنند تا جایی که وقت و استعداد دارند باید این مقاطع را درست یکی پس از دیگری ادامه دهند!
کارکرد اصلی هم، نه دغدغه توسعه دانش و مهارت فردی است و نه پیشرفت علم. عمدتاً یک عنوان است.
این را از اینجا میفهمم که میبینم برخی دوستانم در دوره دکترا، درد دل میکنند که باید هر هفته یک مقاله بخوانند! این خود نشان میدهد که مقاله خواندن، یک درد» است نه غذایی برای یک روح گرسنه علم».
اما حالا دلایل من:
– ما در شرایط امروز کشور، در عمده رشته ها – نمیگویم همه. میگویم عمده – مصرف کننده دانش تولیدی جهان هستیم یا اگر هم نیستیم بی دلیل دست به تولید دانش زده ایم (فقط برای حفظ پرستیژ کشور و رتبه های علمی). ما هنوز یک مصرف کننده صحیح هم نیستیم. به همین دلیل مدرک کارشناسی هم، زیادتر از نیازمان است.
شاید به همین دلیل مسئولان امر، ده ها واحد درس عمومی را به مجموعه دروس دانشگاهی افزوده اند تا این چهار سال به هر حال به شکلی پر شود!
من کارخانه های بنز و بی ام و و برخی از برترین صنایع دنیا را از نزدیک میشناسم و بارها بازدید کرده ام. مرکز طراحی آنها پر از کسانی است که لیسانس (یا به قول آنها دیپلم مهندسی) دارند و یکی دو نفر دکتر هم برای پرستیژ به مدیریت برخی واحدها منصوب شده اند. من نمیفهمم اگر تولید بنز با لیسانس ممکن است چرا داشتن انبوهی فوق لیسانس و دکترا، به مونتاژ پژو منجر شده است!
– در بسیاری از حوزه ها ما هنوز Generalist هم نداریم پس چرا باید به دنبال Specialist برویم.
در رشته خودم عرض میکنم. وقتی هنوز در بسیاری از رشته های دانشگاهی ما، هنوز ارتباطات و مذاکره» را به عنوان یک درس ارائه میدهند و این دو حوزه کاملاً تخصصی از هم تفکیک نشده اند، بیشتر شبیه شوخی خواهد بود که من بروم دکترا بگیرم و مثلاً به طور خاص در خصوص
تفاوتهای الگوهای مذاکره درونسازمانی بین ن و مردان با سن ۳۰ تا ۴۰ سال در مشاغل خصوصی و بنگاه های کوچک و متوسط در کلانشهر های ایران»
تز بنویسم!!!!
شاید بعد از نوشتن این تز، به من به جای مهندس شعبانعلی» بگویند دکتر شعبانعلی». اما من هر بار که دکتر صدایم کنند فکر میکنم دارند مسخره ام میکنند! شاید آنها نفهمند چه میگویند اما من که میدانم معنی دکتر چیست…
– شاید یکی از کارکردهای مدرک دکترا، تدریس در دانشگاه ها باشد. اما واقعیت این است که هدف من بزرگتر از تدریس دانشگاهی است. من در حال آموزش به مدیران اقتصادی کشور هستم و فکر میکنم آموزش امروز آنان، فوریت بیشتری دارد تا آموزش جوانان فردا. اگر فردا اقتصاد کشورم، مثل امروز باشد، جوانان کشور شغلی نخواهند داشت تا بتوانند از آموخته های دانشگاهی خود استفاده کنند…
– تجربه امروز ایران و جهان نشان داده که بزرگترین تغییرات اقتصادی و مدیریتی و صنعتی جهان را نه دانشگاهیان نظریه پرداز، بلکه صنعتگران عملگرا ایجاد کرده اند. انتخاب با ماست که در زمره کدام گروه باشیم اما من گروه دوم را ترجیح میدهم.
– مبحث هزینه فرصت نیز بحث مهمی است که همیشه به آن اشاره کرده ام. وقتی من میتوانم به جای ۵۰۰۰ ساعت وقت گذاشتن و اخذ مدرک دکترا (با هدف اینکه عنوانی به القابم اضافه شود) ۲ یا ۳ کتاب ارزشمند تألیف کنم که برای ده ها هزار نفر از هم وطنانم مفید فایده واقع شود، خیانت به جامعه است که عنوان و لقب خودم را به نیاز مردم جامعه ام ترجیح دهم.
خلاصه اینکه به نظر من، نیاز امروز جامعه من مدرک نیست. بلکه ما نیازمند دانشمندانی عملگرا و مطالعه محور هستیم که علم روز دنیا را بیاموزند و آن را همچون لباسی بر قامت فرهنگ و جامعه ما بدوزند و ما را از این عریانی که گرفتار آنیم نجات دهند. ادامه تحصیل در دانشگاه، یکی از روشهای علم آموزی و دانش اندوزی است که ۱۵ سال فعالیت دانشگاهی و صنعتی در ایران و جهان، به من به تجربه ثابت کرده که برای ایران امروز، اگر هم یکی از روشهاست قطعاً بهترین روش نیست.
من ضمن احترام به همه دوستان عزیزم که در دانشگاهها در خدمتشان هستم، احساس میکنم کار کردن با مدرک دکترا در بسیاری از رشته ها در شرکتهای ایرانی مانند به دست داشتن ساعت رولکس برای کسی است که در پرداخت هزینه تخم مرغ شام خود هم دچار بحران است…
یا شبیه پرتاب کردن ماهواره به سمت آسمان، در شرایطی که هواپیماها به سمت زمین سقوط میکنند.
یا شبیه مطالعه بر روی فن آوری نانو، در کشوری که خط کش ها در ابعاد سانتی متر هم درست اندازه نمیگیرند.
یا شبیه…
در این دو کلیپ کوتاه، به مطالبی مانند کارآفرینی به انگیزهی فرار از کار قبلی و نه با انگیزهی ایجاد ارزش و همچنین محدودیت ظرفیت ما در مدیریت نیروی انسانی و شوق و باور به ایدهی کسب و کار اشاره شده است.
لینک ورود به سایت محمدرضا شعبانعلی
https://motamem.org/%D9%86%DA%A9%D8%A7%D8%AA%DB%8C-%D8%B3%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D8%A7%D9%85%D8%A7-%D9%85%D9%87%D9%85-%D8%AF%D8%B1-%D8%A7%DB%8C%D8%AC%D8%A7%D8%AF-%DA%A9%D8%B3%D8%A8-%D9%88-%DA%A9%D8%A7%D8%B1-%D8%AC%D8%AF/
موضوع تاثیر شبکه های اجتماعی روی هوش و شعور را واقعا دوست دارم . خودم شخصا بسیاری از اوقات به تاثیر فضای مجازی در زندگی واقعی فکر کردم. قسمتی از آنچه که برای خودم نوشته ام:
به این فکر می کنم که حضور در دنیای مجازی و بودن با کسانی که گاه هیچ چیز از شخصیت واقعی آنها نمی دانی چقدر می تواند در ما احساس آرامش و رضایت ایجاد کند؟
چه تعداد از این افرادی که به طور عام دوست ” خطاب میشوند به معنای واقعی کلمه دوست” هستند؟
این روزها قسمت زیادی از مردم وقت خود را در فضایی سپری می کنند مملو از صحبتهای اخلاقی و زیبا که به کار بردن حتی یکی از این نصیحت ها در زندگی واقعی می تواند روزهای آینده را به گونه ای دیگر رقم بزند.
اما بودن در فضای مجازی برای بسیاری از ما، فرصتی است برای اینکه بتوانیم خود را آنطور که می خواهیم به نمایش بگذاریم نه آن چه که واقعا هستیم. می توان به راحتی ، با نوشتن چند جمله و نقل قول زیبا از دیگران یا به اشتراک گذاشتن تعدادی عکس، ژست انسان دوستانه به خود به گرفت و تمام کاستی های شخصیتی خود را جبران کرد.
در فضای مجازی هیچ کس نمی داند:
کسی که از حضور در بنیادهای خیریه و کمک به بیماران خاص و … صحبت می کند، در دنیای واقعی چقدر به این انسانها فکر میکند یا مردی که از یک هفته قبل ، روز زن را به تمام بانوان هموطنش تبریک می گوید و دم از برابری حقوق زن و مرد میزند، در خانه خود با همسرش چه رفتاری دارد؟
در واقع، چیزی که اتفاق می افتد این است که افراد تنها نیمه روشن شخصیت خود را به نمایش می گذارند و شاید سهولت این امر، نیاز به تلاش برای از بین بردن تاریکی ها را در ما کم رنگ می کند….
فیلیپس کرازبی (1926-2001)
38سال سابقه در بهبود کیفیت
برنامه کیفیت پیاه شده توسط کرازبی در شرکت
IIT توانست در یک سال 720 میلیون دلار صرفه جویی کند.
درباره شرکت آی تی تی اینجا کلیک کنید
چهار اصل اساسی مدیریت کیفیت از دیدگاه کرازبی
دانشگاه استنفورد
دانشگاه هاروارد
دانشگاه هاروارد
سایت موسسه رتبه بندی شانگهای
http://bestanswer.info/
ایدئولوژی (به انگلیسی: Ideology) از جمله اصطلاحات و واژههایی است که در طول زمان، مفهوم و بار معنایی آن دچار دگرگونیهای فراوانی شده است.
هنوز هم توافق قابلملاحظهای روی معنا و مفهوم ایدئولوژی وجود ندارد و متفکران و نویسندگان مختلف، تعاریف متفاوتی را برای این واژه در نظر میگیرند.
میتوان گفت سادهترین معنای ایدئولوژی همان چیزی است که از ترکیب دو واژهی idea (ایده و فکر) و logos (سیستم و مجموعه) به ذهن میرسد: سیستمی از ایدهها و افکار.
برخلاف معنایی که این روزها از واژههایی مانند ایدئولوژی و مکتب در ذهن ماست، برای نخستین بار استفاده از واژهی ایدئولوژی توسط ماتریالیستهایی مانند دو تراسی (Antoine Destutt de Tracy) در عصر روشنگری رواج یافته است ( +).
ایدئولوژیست هم، از واژههای همان دوران است و به کسانی اشاره میکند که ایدهپرداز و نظریهپرداز بودند و نسبت به بسیاری از علوم گذشته – که بر فرضِ ماهیتِ متافیزیکی انسان استوار بود – نقدهای جدی داشتند.
ایدئولوژیستها که خود را متخصص بررسی افکار و ایدهها میدانستند و ضمناً معتقد بودند ایدهها، حاصل دریافتهای فیزیکی انسان است، تقریباً هر بحث متافیزیکی را تحت عنوان اوهام و تعصبات طبقهبندی میکردند (جالب است که امروز، این تعصب است که معمولاً برچسب ایدئولوژی میخورد و از همین مسئله، میتوان تحول معنای این واژه را به خوبی درک کرد).
بررسی فراز و فرود رابطهی ناپلئون با ایدئولوژیستها، یکی از موضوعات جذاب و آموزنده در آن مقطع تاریخی است.
امروز ایدئولوژی نسبت چندانی با آن کاربرد اولیه ندارد و آنچه ما از واژهی ایدئولوژی میشناسیم، بیشتر به مفهومی که کارل مارکس از آن مد نظر داشت نزدیک است.
مارکس تعریف دقیقی از واژهی ایدئولوژی نداشت و ایدئولوژی را به معنای عام و با بارِ معنایی منفی بهکار میبرد. او وقتی از ایدئولوژی و ایدئولوژیستها حرف میزد، معمولاً به مخالفان فکری و تفکرهای ی رقیب خود اشاره داشت.
مارکس ایدئولوژی را با آگاهی دروغین و غیرواقعی، مترادف میدانست و حرفها و دیدگاههای خود و همفکرانش را حقیقت و آگاهی راستین در نظر میگرفت.
حتماً برایش جالب خواهد بود اگر بداند امروز، به عنوان یکی از نخستین مثالهای ایدئولوژی در دنیا، به سراغ او و پیروانش میروند.
تعریفی که مایکل فریدن (Michael Freeden) در دائرهالمعارف فلسفهی روتلج ارائه کرده را میتوان به عنوان تعریفی نسبتاً ساده از مفهوم ایدئولوژی در نظر گرفت:
ایدئولوژی مجموعهای آگاهانه یا ناآگاهانه از افکار، باورها و نگرشهاست که برداشتها و سوءبرداشتهای ما را از جهان ی و اجتماعی شکل میدهد. ایدئولوژی بر روی قضاوتها، رفتارها، تصمیمها و توصیهها تأثیر میگذارد.»
در ویکی پدیای فارسی به نقل از فرهنگ واژههای مصوب فرهنگستان به این نکته اشاره شده که ایدئولوژیو مرام را میتوان مترادف در نظر گرفت. با این حال، با توجه به توضیحات و تعریفهایی که در بالا ذکر شد، به نظر میرسد برابر فرض کردن این دو واژه، دقیق نباشد.
داریوش آشوری نیز در کتاب فرهنگ علوم انسانی خود ترجیح داده است همان واژهی ایدئولوژی را به عنوان معادل کلمهی Ideology در نظر بگیرد.
http://bestanswer.info/wp-content/uploads/2018/10/definition-of-ideology.pdf
http://bestanswer.info/
در این دو کلیپ کوتاه، به مطالبی مانند کارآفرینی به انگیزهی فرار از کار قبلی و نه با انگیزهی ایجاد ارزش و همچنین محدودیت ظرفیت ما در مدیریت نیروی انسانی و شوق و باور به ایدهی کسب و کار اشاره شده است.
لینک ورود به سایت محمدرضا شعبانعلی
https://motamem.org/%D9%86%DA%A9%D8%A7%D8%AA%DB%8C-%D8%B3%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D8%A7%D9%85%D8%A7-%D9%85%D9%87%D9%85-%D8%AF%D8%B1-%D8%A7%DB%8C%D8%AC%D8%A7%D8%AF-%DA%A9%D8%B3%D8%A8-%D9%88-%DA%A9%D8%A7%D8%B1-%D8%AC%D8%AF/
وی در ایل قشقایی در منطقهای بین شهرهای
خنج و
فیروزآباد در
استان فارس به دنیا آمد. پس از پایان دوره کارشناسی حقوق در دانشگاه تهران، با مشاهده دست اول وضعیت عشایر و استفاده از فرصت حضور اصل چهار ترومن در ایران و با قانع کردن دولت وقت به همکاری، در زمینه برپایی مدرسههای سیّار برای بچههای ایل شروع به فعالیت کرد. او توانست دختران عشایری را نیز به مدرسههای سیّار جلب کند و نخستین مرکز تربیت معلم عشایری را بنیان نهد. او تجربههای آموزشیِ خود را در چند کتاب در قالب داستان نوشته است.
در دهههای شصت و هفتاد میلادی، یک جایزه به نام جایزه کروپس کایا» به افتخار نام تمدار روس از سوی دولت اتحاد جماهیر شوروی (تا سال ۱۹۹۲) و یک جایزه نیز به نام جایزه محمدرضا پهلوی» از سوی دولت ایران (تا سال ۱۹۷۷) با همکاری یونسکو به فعالین عرصه سوادآموزی داده میشد. از افراد فعال در بخش آموزش که از سوی دولت ایران برای دریافت جایزه کروپس کایا» معرفی شدند میتوان به امیر بیرجندی (در سال ۱۹۷۰) و محمد بهمنبیگی (۱۹۷۴ معادل ۱۳۵۳ شمسی) اشاره نمود. متأسفانه هیچیک از این دو نفر، برنده جایزه فوق نشدند اما نشان افتخار کروپس کایا برای تقدیر از تلاش در راه سوادآموزی به محمد بهمنبیگی اعطا گردید، که تصویر آن را میتوان در بخش تصاویر سایت رسمی ایشان مشاهده کرد.
اگر زمان منتظر ما میایستاد تا ما به بلوغ برسیم، قطعا زندگی با نقصهای کمتری را تجربه میکردیم. نمیدانم زندگی بدون واژهی افسوس» چه شکلی خواهد بود! شیرینتر است یا مزهی یکنواختی دارد!؟
تنهایی پر هیاهو اثر بهومیل هرابال
توی دنیا دو طبقه مردم هستند: بچاپ و چاپیده. اگر نمی خواهی جزو چاپیده ها باشی ، سعی کن که دیگران را بچاپی. سواد زیادی هم لازم نیست ، آدم را دیوانه میکنه و از زندگی عقب میندازه. فقط سر درس حساب و سیاق دقت بکن. چهار عمل اصلی را که یاد گرفتی کافیست ، تا بتوانی حساب پول را نگه داری و کلاه سرت نره ، فهمیدی؟ حساب مهمه ، باید هرچه زودتر وارد زندگی شد. همینقدر رومه را توانستی بخوانی بسه. باید کاسبی یاد بگیری، با مردم طرف بشی. از من میشنوی برو بند کفش توی سینی بگذار و بفروش ، خیلی بهتره تا بری کتاب جامع عباسی را یاد بگیری. سعی کن پررو باشی ، نگذار فراموش بشی ، تا میتوانی عرض اندام بکن. حق خودت را بگیر ، از فحش و تحقیر و رده نترس ، حرف توی هوا پخش میشه. هر وقت از این در بیرونت انداختند ، از در دیگه با لبخند وارد بشو. فهمیدی؟ پر رو وقیح و بی سواد. چون گاهی هم باید تظاهر به حقیقت کرد تا کار بهتر درست بشه.
مملکت ما امروز محتاج این جور آدمهاست ، باید مرد روز شد. اعتقاد و مذهب و اخلاق و این حرفها همه دکان داریست. اما باید تقیه کرد چون در نظر عوام مهمه. برای مردم اعتقاد لازمه ، باید به آنها پوزه بند زد وگرنه اجتماع یک لانه ی افعی است ، هر کجا دست بگذاری میگزند. باید مردم مطیع و معتقد به قضا و قدر باشند تا با اطمینان بشه از گرده ی آنها کار کشید. چیزی که مهمه طرز غذا خوردن ، سلام و تعارف ، معاشرت ، لاس زدن با زن مردم ، رقصیدن ، خنده های تو دل برو و مخصوصاً پررویی را یاد بگیر. دوره ی ما اینجور چیزها باب نبود ، نان را به نرخ روز باید خورد.سعی کن با مقامات عالیه مربوط بشی ، با هر کس و هر عقیده موافق باش تا بتوانی بهتر قاپشان را بی. من میخوام تو مرد زندگی بار بیایی و محتاج خلق نشی. کتاب و درس و اینها دو تا پول نمی ارزه ، خیال کن تو سر گردنه داری زندگی میکنی ، اگر غفلت کردی تو را می چاپند ، فقط چند تا اصطلاح خارجی ، چند تا کلمه ی قلنبه یاد بگیر همین بسه. آسوده باش! من همه ی این وزرا و وکلا را درس می دم. چیزی که مهمه باید نشان داد که زبردستی هستی که به آسانی مچت واز نمیشه و جزو جرگه ی آنهایی و سازش میکنی. باید اطمینان آنها را جلب کرد تا تو را از خودشان بدانند ، ما سر گردنه داریم زندگی میکنیم
اما عمده ی مطلب پوله. اگر توی دنیا پول داشته باشی افتخار ، اعتبار ، شرف ، ناموس و همه چیز داری. عزیز بی جهت میشی ، میهن پرست و باهوش هستی ، تملقت را میگند و همه کار هم برایت میکنند. پول ستار العیوبه. اگر پول ی بود میتوانی حلالش بکنی و از شیر مادر حلالتر میشه و برای آن دنیا هم نماز و روزه و حج را میشه خرید. این دنیا و آن دنیا را هم داری ، حتی پولت که زیاد شد آن وقت اجازه داری بری خونه ی خدا را هم زیارت بکنی. همه جا جاته و همه ازت حساب میبرند و بالای دست همه مینشینی و سر سبیل شاه هم نقاره میزنی. کسی که پول داشت همه ی اینها را داره و کسی که پول نداشت ، هیچ کدام را نداره ، گوشت را باز کن: پول پیدا کردن آسانه اما پول نگه داشتن سخته. باید راه پول جمع کردن را یاد بگیری. من موهام را تو آسیاب سفید نکردم. پیدا کردن پول به هر وسیله که باشه جایزه ، حسن آدم پیدا میشه ، این را از من داشته باش. آنوقت مهندس تحصیل کرده افتخار می کنه ماشین کارخانه ی تو را راه بندازه ، معمار مجیزت را میگه که خونه ات را بسازه ، شاعر میاد موس موس می کنه و مدحت را میگه ، نقاشی که همهی عمرش گشنگی کشیده تصویرت را می کشه. رومه نویس ، وکیل و وزیر همه نوکر تو هستند. مورخ شرح حال تو را می نویسه و اخلاق نویس از مکارم اخلاقی تو مثل میاره. همه ی این گردن شکسته ها نوکر پول هستند می دانی علم و سواد چرا به درد زندگی نمیخوره؟ برای اینکه باز باید نوکر پولدارها بشی ، آنوقت زندگیت هم نفله شده. تو هنوز نمی دانی زندگی یعنی چی! تو گمان میکنی من از صبح تا شام بیخود وراجی میکنم و چانه ام را خسته میکنم و با مردم به جوال میرم؟ برای اینه که پولم را بهتر نگه دارم. پول پول میاره ، از در و دیوار میباره. مثلاً صبح ده عدل پنبه میخرم که ندیده ام و نمیدانم کجاست ، عصر می فروشم پولش دو برابر توی دستم میاد
کتاب حاجی آقا نوشته صادق هدایت
http://hamraz-mss.blogfa.com/1398/04
نفر ساعت (به انگلیسی: Man-hour) واحد اندازه گیری زمان مورد نیاز برای انجام یک فعالیت است و معمولاً در مدیریت پروژه
فرمول محاسبه نفر ساعت این است که ساعت کار هر نفر با سایر افراد جمع شده و در نهایت اعلام میشود.
مثلاً اگر سه نفر روی یک پروژه
همچنین اگر ۱۰۰ کارگر هر کدام ۵۰ ساعت برای تولید یک دستگاه وقت بگذارند، با ضرب کردن تعداد کارگران در زمان صرف شده گفته میشود که برای تولید آن دستگاه ۵۰۰۰ نفر ساعت وقت صرف شده است.
معمولاً برای توضیح مفهوم نفر ساعت این مثال را میزنند که اگر برای کاری ۲۰ نفر ساعت زمان لازم باشد، ۵ نفر هر یک ۴ ساعت و یا ۴ نفر هر یک ۵ ساعت باید برای انجام آن کار وقت بگذارند.
استفاده از این واحد معمولاً زمانی مفید است که کار همهی افراد تقریباً ارزش مادی برابر داشته باشند.
منظور از نفر ساعت آموزش چیست؟
اگر یک موسسهی آموزشی از ده مدرس تقریباً همسطح برای برگزاری یک دوره آموزشی سازمانی پنج ساعته استفاده کند، در گزارشی که به واحد منابع انسانی آن سازمان ارائه میکند خواهد گفت که از ۵۰ نفر ساعت خدمات مدرسان استفاده کرده است.
همچنین واحد منابع انسانی همان سازمان، اگر ۳۰۰ نفر از کارکنان را در این آموزش پنج ساعته شرکت داده باشد در گزارش خود به مدیریت خواهد گفت که ۱۵۰۰ نفر ساعت آموزش اجرا شده است.
http://bestanswer.info
تاریخچه دروازه قرآن شیراز
آسمونی : شیراز
مکان دروازه قرآن شیراز
در قدیم شیراز دارای ۶ دروازه بودهاست. هماکنون در شیراز دروازهای به جز دروازه قرآن وجود ندارد اما مردم شیراز هنوز به محل دروازههای قدیمی اشاره میکنند که عبارتند از: ‘دروازه قرآن، دروازه اصفهان، دروازه سعدی، دروازه قصابخانه، دروازه کازرون، دروازه شاه داعی الی اله’ <گلشن شیراز”ref name”> در مدخل تنگ الله اکبر با دروازهای روبرو هستیم، که به دروازه قرآن معروف شدهاست. این دروازه به دستور عضدالدوله دیلمی ساخته شدهاست. وجه تسمیه آن بخاطر قرآنی است، که به دستور امیر در آن گذاشته شده بود تا مسافرین به سلامت از زیر آن عبور کنند. این طاق به مرور زمان به خرابی رفت، تا این که در زمان کریم خان زند از نوساخته شد و قرآن معروف به <<هفده من>> که منسوب به خط سلطان ابراهیم نوه شاهرخ تیموری در اتاقک بالای آن گذاشته شد. قران مذکور در حال حاضر در موزه پارس شیراز نگهداری میشود. این دروازه با نابخردی شهرداری شیراز در سال۱۳۱۵شمسی با دینامیت ویران شد. باردیگر این دروازه با بلندنظری یکی از بازرگانان معروف شیراز بنام حسین ایگار در سال ۱۳۲۸شمسی تجدید بنا گردید. در اتاقکهای کناری این بنا، ایگار و همسرشان دفن گردیدهاند. این بنا در تاریخ ۱۹/۹/۱۳۷۵باشماره ۱۸۰۰در فهرست آثار ملی به ثبت رسیده است. <گلشن شیراز”ref name”> دروازه قرآن در شمال شرقی شهر شیراز در تنگ الله اکبر میان کوه چهل مقام و کوه باباکوهی قرار دارد و در واقع در خروجی شیراز بسمت شهر مرودشت واقع شدهاست. این بنای تاریخی در کنار فلکه طاووسیه شیراز قرار دارد. دروازه قرآن در فاصله کمتر از ده متری مقبره خواجوی کرمانی و همچنین فاصله کمتر از پانصد متری باغ جهان نما و همچنین فاصله کمتر از هزار متری مقبره شاعر نامدار پارسی زبان حافظ شیرازی و باغ جهان نما قرار دارد
تاریخچه دروازه قرآن شیراز
این دروازه در ابتدا در زمان عضدالدوله دیلمی ساخته شد و قرآنی در آن جای داده شد تا مسافران با گذر از زیر آن متبرک شوند. در دوره زندیه کریم خان زند این دروازه را بازسازی کرد و اتاقی به بالای آن افزود و دو جلد قرآن بزرگ نفیس، به خط سلطان ابراهیم بن شاهرخ تیموری، در اتاقک بالای آن جای داد. این قرآنها، که به قرآن هفده کیلوگرم» معروفند، اکنون از دروازه قرآن به موزه پارس انتقال یافتهاند. دروازه قرآن در دوره قاجاریه به علت وقوع چندین زله دچار صدمات زیادی شد که محمد زکی خان نوری آن را تعمیر نمود. این بنا در گذشته طاق قرآن نیز نامیده شدهاست. روزهای اول هرماه مردم از شهر خارج شده و از زیر این طاق عبور میکردهاند. درسال ۱۳۱۵ این بنا توسط شهردار وقت شیراز تخریب شد. دروازه قرآن در سال ۱۳۲۸ شمسی با همت یکی از بازرگانان شیراز به نام حاج حسین ایگار معروف به اعتماد التجار، با فاصله کمی از دروازه کهن ساخته شد. دروازه جدید در اندازه بزرگتر، شامل دهانه قوس تیزه دار و دو ورودی کوچک بر روی جرزهای دو طرف و اتاق مستطیل شکلی بر فراز آن برای گذاشتن قرآن ساخته شد. در این بنا، آیاتی از قرآن را به خط ثلث و نسخ دور تا دور در دروازه قرآن نگاشتهاند؛ در پیشانی شمالی این طاق آیه: انّ هذا القرآن یهدی للتی هی اقوم». (سوره اسراء، آیه ۹) و بر پیشانی جنوبی و سمت شهر شیراز آیه: قل لئن اجتمعت الانس و الجنّ علی…». (سوره اسراء، آیه ۸۸) و در گوشه غربی طاق آیه: انّا نحن نزّلنا الذّکر» و ادامه آیه در گوشه شرقی: و انّا له لحافظون» (سوره حجر، آیه ۹) نوشته شدهاست.در تاریخ ۵ فروردین ۱۳۹۸ سیل گردشگران دروازه قران را غافل گیر کرد و منجر به کشته شدن بیش از ۱۲ نفر شد و خسارات میلیاردی وارد کرد.
قرآن موجود در بالای دروازه قرآن شیراز
در بالای دروازه دو نسخه قرآن دستنویس به خط ثلث عالی منسوب به
ابراهیم سلطان نوه شاهرخ تیموری قرار داشت. در سال ۱۳۱۶ هجری شمسی دو قرآن
نگاه مکعبی چیست ؟
نگاه
مکعبی یا شش جهتی یک اصطلاحه.
یعنی آدم هر عملی رو میخواد
انجام بده، از چند جهت بهش نگاه کنه .
ما آدما معمولا از همون یک جهتی که اول به ذهنمون میاد کاری رو انجام میدیم یا نمیدیم.
ولی در نگاه مکعبی سعی میکنیم از چند زاویه ی دیگه هم به قضیه نگاه کنیم.
مثلا
دوست دارم فلان چیز رو به دوستم بگم.
نگاه مکعبی میگه:
اثراتش رو هم بررسی کن. اگه
بگی، اثراتش و عواقبشش چیه؟ شاد میکنه یا ناراحت؟
یا مثلا رفتار یکی ناراحتم
میکنه. تو ذهنم اول میگم: قطع رابطه یا برخورد باهاش.
نگاه مکعبی میگه:
عجله نکن. شاید فلان مشکل رو
داشته که با تو بد برخورد کرده. شاید حواسش نبوده. شاید فشار کارش زیاده بهم ریخته
نگاه مکعبی نیاز به ‘مکث قبل از عمل’ داره. سخته، ولی نهایتا کارهامون تو شبانه روز پخته تر میشه، احتمال اشتباه میاد پایین و موفقتر میشیم.
پادکست (به انگلیسی: Podcast) یا پادپخش یا تدوین صوتی انتشار مجموعهای از پروندههای رسانه دیجیتال است که توزیع آن در اینترنت با استفاده از خوراکصورت میگیرد، و توسط کاربران معمولاً بر روی یک پخشکنندهٔ موسیقی دیجیتال قابل دریافت و پخش است. این روش ارائهٔ محتوا در سال ۲۰۰۴ محبوبیت و گسترش یافت؛ و گاه به آن رادیوی اینترنتی گفته میشود.
برای دریافت آن، معمولاً از برنامههای خبر خوان که از خدمات وب استفاده میکنند استفاده میشود و بر روی رایانههای خانگی یا پخشکنندههای موسیقی دیجیتال قابل پیادهسازی است. قابل ذکر است که عمل دریافت پادکست را پادکچ (به انگلیسی: Podcatch) میگویند.
منبع : ویکی پدیا
پادکست چیه؟
فکر نمیکنم کسی پیدا بشه که به رادیو گوش نداده باشه. پادکست با رادیو هیچ فرقی نداره بهجز اینکه تو پادکست زمان پخش، سرعت پخش و نوعبرنامه که میخواید گوش کنید دست شماست. در واقع پادکستهای مختلفی که به زبانهای مختلف پخش میشن، تو اینترنت همیشه موجود هستند و شما فقط کافیه که مشترک دریافت این پادکستها بشید تا بتونید با دانلودشون هر زمان و مکانی که خواستید گوش بدید.
پادکست، چرا؟
شاید بپرسید که چرا باید به پادکست گوش بدیم؟ بزرگترین مزیت پادکست حداقل برای من اینه که وقتهایی که امکان مطالعه ندارم، مثل وقتی که پشت فرمون هستم یا دارم پیادهروی میکنم یا تو اتوبوس شلوغ وایسادم، میتونم محتواهای مورد علاقه و مفیدی که دوست دارم رو گوش بدم. پس ما میتونیم از وقت مردهمون استفاده مفید کنیم.
برای من؛ ترافیک، ظرفشستن، پیادهروی، شلوغی اتوبوس، همه اینها تبدیل شده به فرصتی برای یادگرفتن
[من به این طریق تونستم تا حالا چند تا پادکست خیلی خوب تو زمینه کارآفرینی و استارتاپها (که زمینه مورد علاقم هست) گوش بدم و کلی مطلب یاد بگیرم. شاید اگه دوتا از اون پادکستها رو مطالبش رو جمع کنی به اندازه دو تا کتاب خیلی قطور کلفت مطلب مفید داشته باشه. دیگه از ترافیک متنفر نیستم و خیلی آروم میرونم تا پادکست تا مقصد تموم بشه :) این مهمترین دلیل پادکست گوش دادنه که به نظرم به حد کافی مفید و قانع کننده هست. حالا اینکه پادکستهای جذاب باشه یا کتابهای صوتی انتخاب شماست (که این روزها خوشبختانه خیلی خوب و زیاد فراهم هست).]
امتیاز دیگهای که برای پادکست گوش دادن میشه متصور شد تقویت قوه شنیداری برای یاد گرفتن زبانهای خارجی میتونه باشه. از اونجایی که کلی پادکست برای آموزش زبانهای مختلف وجود داره و اکثر پادکستهای حرفهایِ انگلیسی زبان، اسکریپت صحبتها رو هم دارند در نتیجه یکی از بهترین گزینهها برای تقویت زبان دیگه هست.
امتیاز بعدیای که میتونم ذکر کنم برای پادکست اینه که شما میتونیدبدون نیاز به اینترنت و هر زمانی که خواستید هر برنامهای که دوست داشتید رو گوش بدید. که این یک مزیت و تفاوت اصلی نسبت به رادیو هست.
پادکست چگونه؟
طرز عملکرد پادکست به این شکل هست که یک نفر (تولیدکننده پادکست) پادکست رو تولید میکنه و فایل صوتیشو تو سایتهای معتبری که کارشون میزبانی پادکسته آپلود میکنه. این سایتها لینکی برای پادکست به تولیدکننده ارائه میده که مخاطبین با این لینک فید میتونن مشترک اون پادکست بشن.
اپهای پادکست کاری که میکنند اینه که از این سایتها لیست پادکستها رو جمع میکنند و به شما نشون میدن و شما میتونید مشترک هرکدوم که خواستید بشید. [پس یک روش اصلی این شد که شما اپ پادکست رو نصب کنید و بعد اسم پادکست مورد نظر را سرچکنید (یا از داخل اپ پیداش کنید) و مشترکش بشید. راه دوم هم این هست که اون لینک فید پادکست رو پیدا کنید و داخل اپ پادکست گوشیتون وارد کنید. این روش برای وقتی به درد بخوره که از طریق روش اول نتونستید پادکست رو پیدا کنید.]
اپها:
اپهای پادکست خیلی زیادی وجود دارند ولی در کل کار همشون یکیه و تفاوتی که دارند تو تجربه کاربری و امکاناتی که ارائه میدن هست. لطفا شما هم تجریباتتون رو در این زمینه با ما تو کامنتها به اشتراک بذارید. [مثلا یک اپ زبان فارسی رو پوشش نمیده و اون یکی پوشش میده یا پلیر یکی بهتره ولی امکان پیدا کردن پادکستهای جدیدتر اون یکی کاربرپسندتره. پایینتر من چند تا اپ معرفی میکنم. برای آیفون البته نمیتونم دقیق نظر بنویسم چون ندارم.]
اپ شماره یک: podcast addict
من خودم شخصا از این اپ استفاده میکنم و به نظرم بهترین اپلیکیشن هست. راهاندازی و استفاده اولیه از این اپ شاید یک نکاتی داره که بهتره اول گفته بشه. از پلیاستور اپ رو نصب کنید و بعد از قسمت تنظیماتزبانهایی که میخواید پادکستهای اون زبانها بهتون پیشنهاد بشه رو انتخاب کنید. پادکست انگلیسی خیلی زیاده پس اگه بیشتر میخواید پادکستهای فارسی گوش بدید بهتره فقط تیک زبان فارسی رو بزنید. [البته همیشه میتونید اسم پادکستهای دیگر زبان ها رو سرچ کنید. فقط چون گم میشه پادکستهای فارسی بین اونا به این دلیل.] تموم شد. حالا میتونید از صفحه اصلی اپ دکمه + رو برای اضافهکردن پادکست یا فایل کتاب صوتی (از فایل موجود در گوشی) بزنید و بعد عبارت مورد نظر پادکست رو سرچ کنید. مثلا برای کانال بی باید بزنید: channelb یا برای پادکست هزارتو: hezaartou. با زدن گزینه audiobook (کنار علامت سرچ) هم میتونید فایل کتابهای صوتیتون رو اضافه کنید. [همونطوری که گفتم شما میتونید بدون سرچ و با زدن روی لینک فید پادکست هم مشترک اون بشید. مثلا اگه این لینک رو بزنید و اپ رو نصب داشته باشید اتوماتیک مشترک کانالبی میشید.]
این اپلیکیشن امکانات زیادی مثل امکان تنظیم سرعت پخش، حفظ موقعیت پخش (این ویژگی خیلی به درد بخوره، مثلا یک پادکست رو تا نصفه گوش میکنید و میرید پادکست بعدی، وقتی میخواید اولی رو ادامه بدید از همونجای قبلی ادامه میده)، توقف اتوماتیک پخش بعد از مدت مشخص، مدیریت حافظه دستگاه و پاککردن اتوماتیک قسمتهای شنیده شده. (من این ویژگی رو تو castbox که میخوام معرفی کنم پیدا نکردم و به نظرم یک ویژگی خیلی مهم هست)، امکان مدیریت پلی لیست و اضافه و کم کردن اپیزودها به پلیلیست، دانلود منیجر خوب و از همه مهمتر برای من اینه که شما میتونید از توسعه دهنده اپ بخواید ویژگی مد نظر شما رو به برنامه اضافه کنه و توسعه دهنده نسب به پیشنهادات خیلی با دید باز رفتار میکنه. همچنین یک ویژگی خیلی به درد بخور، مهم و (تا جایی که میدونم) منحصر به فرد این اپ برای من همین امکان اضافه کردن کتابهای صوتی دلخواهت هست. من کلی کتاب صوتی و فایل mp3 که تو گوشیم دارم رو به دلیل امکانات پادکست ادیکت با این اپ باز و مدیریت میکنم.
اپلیکیشن دوم: castbox (هم اندروید هم ios)
سازگاری کمتری با زبان فارسی داره، رابط کاربری مدرنتر و شیکتر، امکان بهتر پیدا کردن پادکستها. ممکنه اگه اول کار با اپ لاگین نکرده باشید لیست پادکستهایی که عضوشون هستید بپره. یادتون باشه اگر خواستید از این اپلیکیشن استفاده کنید از همون اول عضو بشید.
آیفون:
برای آیفون هم اپهای زیادی هست: همین castbox و overcast فکر میکنم بهترینش باشه. لطفا اگه تجربه دارید به ما هم بگید.
اپهای خیلی زیادی هستند برای پادکستها ولی سازگاری با زبان فارسی و نشون دادن پادکستهای فارسی خیلی مهمه. همچنین امکانات برنامه هم اهمیت زیادی داره. البته سلیقه هم فاکتور تعیین کنندهس. برای من پادکست ادیکت گزینه خوبیه. برای شما چیه؟
پیشنهاد چند پادکست خوب: (اگه اپ پادکست داشته باشید با زدن هرکدوم از اسمهای زیر اتوماتیک تو اپ باز میشه و میتونید مشترک بشید)
زبان فارسی:
کانالبی (عمومی)، بیپلاس(عمومی)، رادیوگیگ (تخصصی آیتی)،استرینگ کست (عمومی-علمی)، کُرُن (عمومی-موسیقی)، دایجست(عمومی-علمی)، رادیو دال (مهاجرت از ایران)، هزارتو (درباره سریال وستورلد)، پاپریکا (سینمای ایران)
پادکست کانال بی و بی پلاس رو به جرات برای همه پیشنهاد میکنم و مسلما خیلی خوبه. بقیه پادکستها هم به فراخور علاقهتون خیلی خوب هستند. یکی دو قسمت امتحان کنید.
انگلیسی:
پادکست masters of scale موضوع این پادکست عالی درحوزه کارآفرینی هست. به شخصه خیلی از این پادکست یاد گرفتم. و به نظرم برای هر فردی که تو این زمینه کار میکنه واجبه.
پادکست the pitch ارایه استارتاپهای واقعی برای سرمایه گذاران واقعی هست و به نظرم خیلی جالبه.
پادکست Work life with Adam Grant به سری مسایل شناختی، اجتماعی و روانشناسی کسب و کار و زندگی شخصی رو بررسی میکنه که خوشم میاد. کلی پادکست دیگه هم هست که چون زیاد گوش ندادم نمیتونم زیاد نظر بدم.
پادکستهای فارسی علاوه از اینکه به طور مستقل توسط این اپ ها تو اینترنت پخش میشن توسط سایتهایی مثل شنوتو و ناملیک هم پشتیبانی میشن.
زندگی یعنی تکاپو
زندگی یعنی هیاهو
زندگی یعنی شبنو،روز نو، اندیشه نو
زندگی یعنی غم نو،حسرت نو،پیشهی نو
زندگی بایست سرشار از تکان و تازگی باشد
زندگی بایست در پیچ و خم راهش ز الوان حوادث رنگ بپذیرد
زندگی بایست یکدم یک نفس حتی
زجنبش وانماند
آهنگ محمدرضا شجریان تصنیف جان و جهان به مناسبت زاد روز خودم استاد شجریان
نابوکازو کوریکی
نابوکازو کوروکی (Nobukazu Kuriki) کوهنورد ژاپنی که سال گذشته بیشتر انگشتان خود رو در گرده غربی اورست از دست داد، امسال برای ششمین بار در تلاش است تا اورست را به شکل سولو و بدون استفاده از کپسول اکسیژن در فصل منسون (هوای نامتعادل در فصل غیر نرمال برای صعود) صعود کند. این کوه نورد 34 ساله امسال قصد دارد تا از جبهه شمالی در تبت تلاش خود را آغاز کند.
تصویر نابوکازو بعد از حادثه سال گذشته در اورست
همانطور که گفته شد او سال گذشته از جبهه نپال تلاش خود را آغاز کرد ولی برای پنجمین بار شکست خود. نابوکازو در تلاش سال گذشته خود تا ارتفاع 8،150 متری یعنی 200 متر بالاتر از گذرگاه جنوبی پیش رفت ولی هوای بد و بارش سنگین برف و باد شدید مانع پیشروی او شد. لازمه که اضافه کنم او تنها یک انگشت کاملا سالم دارد.
منبع خبر و تصویر: Adventure Sports
به نظر من شاید دلیل بعضی از نا امیدی های ماها در شرایط سخت زندگی-حتی مثل قرون وسطی که محمد رضا شعبانی فرمودن این هست که دنبال نتیجه هستیم. نتیجه ای از زندگی خودمون.به نظر من نتیجه ی زندگی همه مون مشخصه.واونم مرگه!مهم اینه که وقتی زنده ایم چه میزان میتونیم بر شرایط تاثیر بگذاریم.ممکنه یک جامعه،یک نسل یا یک نفر کل زندگیش صرف این بشه که فقط از شدت منفی بودن برآیند شرایط کم کنه و ممکنه چندین نسل بعد این تلاش ها به ثمر بشینه.به نظر من،ما بهتره معیارمون برای رضایت از طول عمرمون این باشه که چقدر تونستیم به بهترین عملکردی که می تونستیم در شرایط زندگی خودمون داشته باشیم،برسیم.شاید برای یک نفر که در آفریقا و در بدترین شرایط تغذیه ای و بهداشتی به دنیا اومده بهترین عملکردفقط زنده نگه داشتن خودش و خانوادش باشه.شاید!و شاید برای یکی دیگه بهترین عملکرد و پتانسیل عملکردی تغییر فرهنگ حاکم بر یک ملت باشه. از نظر من بهبود شرایط و البته رشد شخصی به همراه اون میتونه فعلا یکی از مهم ترین اهداف جامعه بشری باشه و شاید بعدها دانش و شرایط به گونه ای بشه که اهداف زندگی دیگه اینها نباشن.
زندگی یعنی تکاپو
زندگی یعنی هیاهو
زندگی یعنی شبنو،روز نو، اندیشه نو
زندگی یعنی غم نو،حسرت نو،پیشهی نو
زندگی بایست سرشار از تکان و تازگی باشد
زندگی بایست در پیچ و خم راهش ز الوان حوادث رنگ بپذیرد
زندگی بایست یکدم یک نفس حتی
زجنبش وانماند
آهنگ محمدرضا شجریان تصنیف جان و جهان به مناسبت زاد روز خودم استاد شجریان
زندگی یعنی تکاپو
زندگی یعنی هیاهو
زندگی یعنی شبنو،روز نو، اندیشه نو
زندگی یعنی غم نو،حسرت نو،پیشهی نو
زندگی بایست سرشار از تکان و تازگی باشد
زندگی بایست در پیچ و خم راهش ز الوان حوادث رنگ بپذیرد
زندگی بایست یکدم یک نفس حتی
زجنبش وانماند
آهنگ محمدرضا شجریان تصنیف جان و جهان به مناسبت زاد روز خودم استاد شجریان
لحظهای نادر است آنگاه که
دستِ معشوق در دستانمان غنوده
وقتی خسته از شتاب و خیرگیِ ساعات پرملالِ طولانی
چشمانمان، چشمانِ دیگری را به روشنی میخوانَد
وقتی گوشِ به دنیا ناشنوایمان
با آوایِ نوایی عاشقانه نوازش میشود
تیری بر نقطهای از سینهمان مینشیند
و نبض گمشدهی احساس، تپیدنی دوباره میآغازد؛
چشمها میآسایند و قلب آرام میگیرد،
و آنچه میخواهیم، میگوییم و میدانیم چه میخواهیم.
در این لحظه نادر آدمی از گردش زندگیاش آگاه میشود
لحظهای نادر است آنگاه که
دستِ معشوق در دستانمان غنوده
وقتی خسته از شتاب و خیرگیِ ساعات پرملالِ طولانی
چشمانمان، چشمانِ دیگری را به روشنی میخوانَد
وقتی گوشِ به دنیا ناشنوایمان
با آوایِ نوایی عاشقانه نوازش میشود
تیری بر نقطهای از سینهمان مینشیند
و نبض گمشدهی احساس، تپیدنی دوباره میآغازد؛
چشمها میآسایند و قلب آرام میگیرد،
و آنچه میخواهیم، میگوییم و میدانیم چه میخواهیم.
در این لحظه نادر آدمی از گردش زندگیاش آگاه میشود
درباره این سایت